هناوید
نسیم خنک سحرگاه از میان درختان تنومند جنگل وزید ، برگهایش را لرزاند و بوی یخ آب شده را به همراهش آورد. شومینه با آتش سرخ و شرمگین شاخه ها می سوخت . من در این صبحدم نظاره گر احمقی بودم بر ستیز گرما و سرما ، بر مهربانی و ستم ، بر قلمهای شکسته و زبانهای جسور ... و کاش نظاره گر احمق دیگری را می یافتم که مثل من از حماقت بشر لبخند تلخی بر بوم نقاشی لبانش نقش می بست و باز هم ای کاش پیکی از انتهای جهان ، سوار بر اسب اخگرش می تازید تا جرعه ای از چشمه آب جاودانگی را در این سحرگاهان بر لبانم می چکاند تا بمانم و خودسوزی نوشته هایم را در آتش بور شومینه نظاره گر باشم.
زنده باد مخالف من
بهنام کسب پرست
زنده باد مخالف من
بهنام کسب پرست