۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

جدال با زندگی




جدال با زندگی

فیروزه در آغوش من جان سپرد و دیدگانش برای همیشه خاموش شد. روزهای آغازین آشناییمان را دقیقا به خاطر ندارم اما می دانم سیلی پدرش بر رخسارم چنان محکم بود که برای ساعتها گنگ و مبهوت همچون رجاله های مست تلو تلو می خوردم . با گذشت سالیان سال ، هنوز دلیل سیلی اش را نفهمیدم .
با اینکه خود فیروزه نیز به دنیال روزنه ای برای تغییر در روند زندگیش می گشت ، اما پدر تا لحظه مرگ سرسختانه مانع رسیدن ما به یکدیگر می شد . مثل این که پدر از هر گونه تغییر و تحول متنفر بود و می خواست با همان افکار پوسیده دوران خودش بر زندگی دختر حکمرانی کند . این عشق به آینده بود که سبب شد ما ،یعنی من و فیروزه، در مقابل گفتار احمقانه و یک بعدی پدر بایستیم و با اینکه همواره از خروس خوان تا بوق سگ ناسزا و فحش بارمان می کرد همچنان مقاومت کنیم .
امروز پس از گذشت سالها بدون اینکه حرمت نان و نمک خانه پدری را زیر پا بگذاریم، به یکدیگر رسیدیم . ولی افسوس که غم بزرگی در این تاریک خانه قلب نزدیکان و آشنایان دختر نقش بسته چون فیروزه برای همیشه مرد و من با کوله باری از بغض و سکوت برای جدال با این زندگی احمقانه تنها ماندم .


زنده باد مخالف من


بهنام کسب پرست

۱ نظر:

amin گفت...

همشهري عزيز قصه را خيلي دردناك تمام كردي نمي دانم عمدي بود يا نه؟چون حس همذات پذيري خواننده علت اين مرگ را شديدا مطالبه مي كند.شما اين مشاركت احساسي را برقرار مي كنيد ولي از پايان ان به خواننده نمي گوييد و خواننده را در فضاي واژگوني از بي اطلاعي رها مي كنيد با نداشته هاش .اگر قرار به تقسيم اين همراهي است بايد پايان انرا مي گفتيد تا همرامي كامل شود.مرسي