۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

بغض


بغضی که توی گلومه بغض یک روز و دو روز نیست ، بغضیه از درد بودن و ندونستن ، بغضیه به خاطر رنج گم شدن توی گرفتاریای مسخره ای که خودمون با همین دستای خودمون درست کردیم . اما حالا که دقیق تر می شم می بینم این بغض دو هزار و پونصد ساله که توی گلوم گیر کرده و هیچ خدایی گوش شنوا نداره تا این هق هق های شبونم رو بشنوه. از همون موقع ها به ارباب می گفتم خدا . توی این دو هزار و پونصد سال خداهای زیادی داشتم ... اما هیچ کدومشون دست نوازش سرم نکشیدن . سعی کردن فراموشم کنن یا شاید هم می خواستن خودشونو بزن به ندیدن . بالاخره من از خداهام خیلی زرنگ ترم . . . شاید بگید دیوونه شدم . اما دیوونگی لازمه دوران لجنیه که توشم . . . . پیروز باشی دوست عزیز


زنده باد مخالف من


بدرود

۴ نظر:

Mojy گفت...

و می دانم که این بغض همچنان ادامه دارد ... چون می مانیم بدون آنکه بدانیم ...

ناشناس گفت...

و شاید می مانیم با آنکه میدانیم ولی بی هیچ دلیلی میمانیم,شاید باید بمانیم,

بهنام شاید ما زود از کمک شجصیت هایی که تولید ذهن انسان اند بریدیم و فهمیدیم زاییده ذهن ما هستن, انسان به خدا نیاز داره پس اونو میسازه واسه خودش تا ازش کمک بگیره ولی خودش نمیدونه ساخته ذهن خودشه و زمانی که میفهمیم دیگه نمیتونیم کمک بگیریم چون باور نداریم ولی شاید اونقدر قوی نشدیم که نیاز نداشته باشیم, من خودمو میگم,حس میکنم تو خلا هستم که برگشت نداره و جلو رفتن هم مشکله, شاید اول باید قوی میشدم بعد...
حس میکنم روانی ام !

ناشناس گفت...

راستی یادم رفت آخرش بنویسم
Nima310013
(;

غیرخودی ها گفت...

سلام به دوست همرزم و عزیزم .
بغضتون خیلی قشنگ و در عین حال درد آور بود .
البته روزی تمام خدایگان از جنس بت شکسته خواهند شد .
راستی بیخودی ها فیلتر شد . این بلاگ جدید منه . لطفآ لینک منو عوض کنین .
به امید پیروزی و زنده باد مخالف من .