۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

هناوید‏



هناوید



نسیم خنک سحرگاه از میان درختان تنومند جنگل وزید ، برگهایش را لرزاند و بوی یخ آب شده را به ‏همراهش آورد. شومینه با آتش سرخ و شرمگین شاخه ها می سوخت . من در این صبحدم نظاره گر احمقی بودم ‏بر ستیز گرما و سرما ، بر مهربانی و ستم ، بر قلمهای شکسته و زبانهای جسور ... و کاش نظاره گر احمق دیگری ‏را می یافتم که مثل من از حماقت بشر لبخند تلخی بر بوم نقاشی لبانش نقش می بست و باز هم ای کاش پیکی ‏از انتهای جهان ، سوار بر اسب اخگرش می تازید تا جرعه ای از چشمه آب جاودانگی را در این سحرگاهان بر ‏لبانم می چکاند تا بمانم و خودسوزی نوشته هایم را در آتش بور شومینه نظاره گر باشم.

زنده باد مخالف من

بهنام کسب پرست ‏

۴ نظر:

Unknown گفت...

کاش میشد آدم افکارشو هم میتونست تو شومینه بسوزونه,تا از این لبخند تکراری راحت شه,کاش میشد به قول یکی از عزیزان آدم انگشتشو تا انتهای مغزش فرو کنه و هرچی توش هست عق بزنه

حجت گفت...

من این پسر خوش تیپه رو می شناسم ! رفیق بی معرفت خودمونه !!!

امیر افشاریان زیژخک گفت...

بهنام عزیز خوشحالم که باز می تونم نوشته هات رو بخونم... باز هم سر می زنم و بیشتر و گپ می زنیم

Mojy گفت...

wow ... سلام بهنام عزیز ... خوشحالم که دوباره پیدات کردم ... و می تونم دست نوشته های قشنگت رو یک بار دیگه بخونم ... این داستانت یه رمزی توش یود ... نمی دونم چی ؟؟؟ ... یه جوری اولش یه محیط بازی رو حدس زدم ... اما یه دفعه رفتم تو یه جای بسته ... نمیدونم چطوری ... توی عکس هم همین حس رو دارم ... به هر حال میشه ازش برداشت های متفاوتی داشت ... یه جوری با حال و هوای الان روزگار هم می خونه ...