۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

نـــــــــوای آریایی












نـــــــــوای آریایی

تو از شـــهر غریب بی نشونی اومدی
تو با اسـب سفـیـــــــد مهربونی اومدی
تو از دشتای دور و جاده های پر غبار
برای هم صــدایی ، هم زبونی اومدی


سپیده دم ، به چراغ گفتم آیا ستم جان آدمی را در بند می کشد؟ گفت آری . گفتم چگونه؟
چراغ آهی کشید و چنین پاسخ داد : مردم سه دسته اند . یکی آن دسته که به رجاله ها ظلم می کنند ، دیگری رجاله هایی هستند که بر آنها ظلم می شود و دسته سوم ناظرند بر این ستمها . تو از کدام دسته ای؟
کنجکاوانه نگاهش کردم . نزدیکتر رفتم ، گرمای آتش عرق سردی بر پیشانیم نشاند . عرقی از سر دو دستگی ، از سر تردید ، حسی مشابه شب پرسه هایم در کوچه های تنگ و تاریک که گویی در خفقانی شرجی به ابد متصل بودند. اضطرابی از سر تنفر و لرزشی عجیب ، گنگ و سبک جانم را در بر گرفته بود . می خواستم در گرگ و میش زمان با وجدانم تنها باشم . نسیم خنک سحرگاه ، چراغ را خاموش کرد و سوالش تا طلوع خورشید بی پاسخ ماند و شاید برای همیشه...

تفکر همان چیزیست که ایرانی ها فراموشش کرده اند. ایرانی ها یاد گرفته اند که در جزر و مد روزگار، فقط مهره شطرنجی باشند که سیاه و سفیدش را دیگران مشخص کنند و بدون تفکر همرنگ موج خام اطراف شوند . ولی این بار بجوی آنچه را باید.

زنده باد مخالف من

هیچ نظری موجود نیست: