آس کبــــــــود
برای لحظه ای محو شد!!! فقط برای یک لحظه. مثل یک تاریکی ناگهانی . چه زود ناپدید شد! خیلی سریع. آخرین آس بازی در دستم بود. اما هم بازیم!!! انگار به دود سیگارم پیوست و محو شد. نه ، نه ، محو نشد. از اول هم نبود . من با سایه اش بازی می کردم. اما این سایه ای که محو و مات با رقص شعله بر دیوار اتاق می رقصید برای که بود؟ این سایه ی سرد و تاریک ، رعب آور و مخوف که بوی تعفنش محیط را بلعیده تنها همدم من بود. یادم آمد که با واژه ها نباید بازی کنم.
سایه مثل ما اسیر خاک نبود . از عمق تاریکی برخواست. برای صاحبی که نداشت دولا و راست می شد. بین انگشتانم لیز خورد. سایه خیس بود ، خون را از جانم می مکید و ترسی به همراه دوگانگی به انگشتان پایم تزریق کرد. شمع خاموش شد . سایه به ابدیت پیوست و توهماتم را به ابدیت برد. به اوج حماقت بشر . به انتهای کاسه لیسی انسان در دنیای پست مدرن امروز.
انگشتانم را رها کرد . از پشت در آغوش سردش جانی تازه گرفتم. سایه سرد بود. یک کیف بی دلیل، یک بلعیدن ابلهانه با خاموشی تنها شمع روشن دنیا به دست بادی از روزنه ای سرخ . یک دشنام به امثال من به جهت اشتباه مسخره مان برای ورود به این دنیای مسخره . من یک اشتباه بودم ، یک طرد شده. اما چرا این سایه که صاحبی نداشت مظلومانه به حرفهایم گوش می داد و مات و مبهوت به ورق بازی پوچم می نگریست؟ چرا مزخرفاتی را که بر زبان می آوردم ، مو به مو به خاطر می سپرد و درس عبرت می گرفت؟ در نهایت به گریه افتاد . شاید جان نیمه خیسش بود که از بین انگشتانم بر زمین می چکید. شاید این خیسی عرق دستی بود که برای تو این چرندیات را می نوشت. این هق هق مسخره . این فریاد ها و ذجه های مخوف ، حالت انزجار ، رعب ، خوف و هر زهر مار دیگری که افکارم را به بازی گرفته برای چیست؟ برای هیچ . خندیدن ها، کثافت کاری ها و لذتها. همه اش برای گول زدن من بود. برای یک لذت زودگذر احمقانه. کاش می ترسیدم.... سایه ات آخرین جمله را مثل تو خواند و در گوش وجدان صاحبش با ترس تکرار کرد کاش می ترسیدم.....!!!
برای لحظه ای محو شد!!! فقط برای یک لحظه. مثل یک تاریکی ناگهانی . چه زود ناپدید شد! خیلی سریع. آخرین آس بازی در دستم بود. اما هم بازیم!!! انگار به دود سیگارم پیوست و محو شد. نه ، نه ، محو نشد. از اول هم نبود . من با سایه اش بازی می کردم. اما این سایه ای که محو و مات با رقص شعله بر دیوار اتاق می رقصید برای که بود؟ این سایه ی سرد و تاریک ، رعب آور و مخوف که بوی تعفنش محیط را بلعیده تنها همدم من بود. یادم آمد که با واژه ها نباید بازی کنم.
سایه مثل ما اسیر خاک نبود . از عمق تاریکی برخواست. برای صاحبی که نداشت دولا و راست می شد. بین انگشتانم لیز خورد. سایه خیس بود ، خون را از جانم می مکید و ترسی به همراه دوگانگی به انگشتان پایم تزریق کرد. شمع خاموش شد . سایه به ابدیت پیوست و توهماتم را به ابدیت برد. به اوج حماقت بشر . به انتهای کاسه لیسی انسان در دنیای پست مدرن امروز.
انگشتانم را رها کرد . از پشت در آغوش سردش جانی تازه گرفتم. سایه سرد بود. یک کیف بی دلیل، یک بلعیدن ابلهانه با خاموشی تنها شمع روشن دنیا به دست بادی از روزنه ای سرخ . یک دشنام به امثال من به جهت اشتباه مسخره مان برای ورود به این دنیای مسخره . من یک اشتباه بودم ، یک طرد شده. اما چرا این سایه که صاحبی نداشت مظلومانه به حرفهایم گوش می داد و مات و مبهوت به ورق بازی پوچم می نگریست؟ چرا مزخرفاتی را که بر زبان می آوردم ، مو به مو به خاطر می سپرد و درس عبرت می گرفت؟ در نهایت به گریه افتاد . شاید جان نیمه خیسش بود که از بین انگشتانم بر زمین می چکید. شاید این خیسی عرق دستی بود که برای تو این چرندیات را می نوشت. این هق هق مسخره . این فریاد ها و ذجه های مخوف ، حالت انزجار ، رعب ، خوف و هر زهر مار دیگری که افکارم را به بازی گرفته برای چیست؟ برای هیچ . خندیدن ها، کثافت کاری ها و لذتها. همه اش برای گول زدن من بود. برای یک لذت زودگذر احمقانه. کاش می ترسیدم.... سایه ات آخرین جمله را مثل تو خواند و در گوش وجدان صاحبش با ترس تکرار کرد کاش می ترسیدم.....!!!
زنده باد مخالف من
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر