۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

آس کبــــــــود



آس کبــــــــود
برای لحظه ای محو شد!!! فقط برای یک لحظه. مثل یک تاریکی ناگهانی . چه زود ناپدید ‏شد! خیلی سریع. آخرین آس بازی در دستم بود. اما هم بازیم!!! انگار به دود سیگارم ‏پیوست و محو شد. نه ، نه ، محو نشد. از اول هم نبود . من با سایه اش بازی می کردم. ‏اما این سایه ای که محو و مات با رقص شعله بر دیوار اتاق می رقصید برای که بود؟ این ‏سایه ی سرد و تاریک ، رعب آور و مخوف که بوی تعفنش محیط را بلعیده تنها همدم ‏من بود. یادم آمد که با واژه ها نباید بازی کنم. ‏
سایه مثل ما اسیر خاک نبود . از عمق تاریکی برخواست. برای صاحبی که نداشت دولا و ‏راست می شد. بین انگشتانم لیز خورد. سایه خیس بود ، خون را از جانم می مکید و ‏ترسی به همراه دوگانگی به انگشتان پایم تزریق کرد. شمع خاموش شد . سایه به ابدیت ‏پیوست و توهماتم را به ابدیت برد. به اوج حماقت بشر . به انتهای کاسه لیسی انسان در ‏دنیای پست مدرن امروز. ‏
انگشتانم را رها کرد . از پشت در آغوش سردش جانی تازه گرفتم. سایه سرد بود. یک ‏کیف بی دلیل، یک بلعیدن ابلهانه با خاموشی تنها شمع روشن دنیا به دست بادی از ‏روزنه ای سرخ . یک دشنام به امثال من به جهت اشتباه مسخره مان برای ورود به این ‏دنیای مسخره . من یک اشتباه بودم ، یک طرد شده. اما چرا این سایه که صاحبی نداشت ‏مظلومانه به حرفهایم گوش می داد و مات و مبهوت به ورق بازی پوچم می نگریست؟ ‏چرا مزخرفاتی را که بر زبان می آوردم ، مو به مو به خاطر می سپرد و درس عبرت می ‏گرفت؟ در نهایت به گریه افتاد . شاید جان نیمه خیسش بود که از بین انگشتانم بر زمین ‏می چکید. شاید این خیسی عرق دستی بود که برای تو این چرندیات را می نوشت. این ‏هق هق مسخره . این فریاد ها و ذجه های مخوف ، حالت انزجار ، رعب ، خوف و هر ‏زهر مار دیگری که افکارم را به بازی گرفته برای چیست؟ برای هیچ . خندیدن ها، کثافت ‏کاری ها و لذتها. همه اش برای گول زدن من بود. برای یک لذت زودگذر احمقانه. کاش ‏می ترسیدم.... سایه ات آخرین جمله را مثل تو خواند و در گوش وجدان صاحبش با ‏ترس تکرار کرد کاش می ترسیدم.....!!! ‏
زنده باد مخالف من

هیچ نظری موجود نیست: