حاکم
قلم را به تو می سپارم
تا باد
معکوس انسان را بنویسد بر گلبرگ طوفان زده غم
تا خاک بخشکاند رمق آفتاب زمستانی ام را
قلم را به تو می سپارم تا شاید برایم واژه ای بیابی
واژه تلخک ، یاس ، خواب ، ريال و پوچ
انسان میان واژگانت گم شد
مثل من
مثل فاحشه ترین زن کاینات
مثل خواب
گیلاس بر شاخه اش لرزید و به گور افتاد
انسان جای حاکم را گرفت از آخر
من معکوس زمان شدم
چه راحت
پوچ شدم
حاکم خندید ، بلند تر از همیشه
تورم رگ را بر پیشانیش حس کرد
حاکم مرده بود
زنده باد مخالف من
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر