۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

سراب





سراب




از انتهای جاده می ترسیدم. تاریک بود و صدای دورگه پیرزن و نوزادی از قهقرا به گوش می رسید. مثل اینکه با تاریکی و برف گره خوردگی کهنه ای داشت. صدا همه چیز را می لرزاند . زیر باران به این حجم بی انتها تعظیم کردم . انتهای جاده پیر زن نابینایی را دیدم که برای سوز از دست رفتن عشقش ویلن میزد . صدا برای لحظه ای خاموش شد . کالبد پیرزن نای بر تن نداشت . او جان سپرد و من به پایان مسخره عشقش خندیدم. چنان خنده ای که رگهای پیشانیم ورم کرد و عرق سردی بر پشتم نشست . بوی جاده به زخمهایم پیوست و تاریکی به پیرزن...
شاید من آن نوزاد باشم!!!
بهنام کسب پرست


زنده باد مخالف من

هیچ نظری موجود نیست: