۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

خالص ، نگاه ، هیچ


خالص ، نگاه ، هیچ

رامین روزنامه را روی میز انداخت و با عصبانیت در اتاقش را بست. بوی توتون پیپی که تازه چاق کرده بود به مشام می رسید. کنار پنجره رفتم ، ستاره ها معصوم تر از شبهای قبل چشمک می زدند. ماه زیرکانه امور دنیا را زیر نظر داشت و چهار چشمی زمین را می پایید. بغض بزرگی در گلویم حبس شد. انگار جهنم غریبی مرا احاطه کرده بود ، حس مسخره ای سر تا پای وجودم را در بر گرفت ...
از ماه پرسیدم : از دیدن دنیا خسته نمی شوی؟
ماه دستی روی صورتم کشید . اشکی از گونه هایش سر خورد و بر لبانم چکید . با متانت پاسخ داد: چرا چنین فکری می کنی؟ من هیچ دوستی ندارم. هیچ دوستی...
سرم را از از آغوشش بیرون کشیدم. روزنامه را برداشتم و تیتر بزرگ آن را فریاد زدم. سپس سئوال کردم: دوست یعنی چه؟ همه جا نوشته شده و هیچ کس معنی اش را نمی فهمد . این را بخوان....
روزنامه را کنار زد و نگاهش به دور دستها معطوف شد. سکوتی آرامش بخش محیط را فرا گرفت. آن قدر جذب دور دستها شد که مرا فراموش کرد و رفت.
رامین در اتاق خوابش بود. سیگاری آتش کردم . قهوه تلخ خواب را از چشمانم ربود. تیتر روزنامه در آتش سیگارم سوخت. تیتری که هرگز فراموشش نمی کنم :
" دلفین گرسنه با آدم دوست می شود. فقط برای یک ماهی. فقط برای یک شکم سیر ""
ماه برگشت. سرش پایین بود و با غمی بی دلیل جواب داد : "دوست همان کسیست که اگر نگاهش به چشمانت دوخته شد از نگاهت بخواند چه می خواهی و چه می گویی!!! همین."
بر بالین رامین رفتم. نیمه بیدار بود. سنگینی سایه ام بیدارش کرد و چنین گفت: "معنی این نگاهت را نمی فهمم ، چرا این چنین نگاهم می کنی؟"
ستاره ها بغضشان ترکید ، ماه آهی کشید ، روزنامه در آتش سوخت ، رامین چشمانش را بست و به خواب رفت. من هیچ دوستی نداشتم .

بهنام کسب پرست

زنده باد مخالف من

۱ نظر:

Unknown گفت...

و چه لذت بخش و چه دردناک و چه حسرت بار است سقوط آزاد با افکار هرچند با نظیرت! با افکار آسمانی و در عین حال زمینی و نزدیکت. و من در عطش مرگ با سلاح تو هستم, قلم!